خواب دیدم قرار است یک شب ماه بیاید نزدیکِ نزدیکِ زمین،بزرگ و واضح،توی چشم تمام آدم ها خود نمایی کند.
تمام شهر پر از بیلبرد های آبی بود که روش عکس ماه را بزرگ کشیده بودند.
مثل پرچم، پارچه های آبی را از یک سر اتوبان وصل کرده بودند به یک سر دیگر و من که توی خیابان ها راه می رفتم،می پریدم بالاو دستم را می زدم به پرچم های ماه نشان،منتظر بودم زودتر ماه بیاید نزدیک زمین و دستم بخورد به خود خودش.
هر دفعه که دستم به جای برخورد با یک تکه ی سفت و سختِ ماه، به عکس پارچه ایِ شل و ول اش می خورد،سرم را می گرفتم بالاتر و می گفتم:" پس کی میای صورت پر چاله چولت رو بزنی به دست من و حالشو ببری؟"
فکر می کردم امشب قرار است یک مهمانی دونفره بین من و ماه باشد. یک ملاقات خصوصی که هردومان سال هاست انتظارش را کشیدیم.فکر می کردم حق تقدم دست زدن به ماه نه با ماموران امنیتی ست نه با سران کشور ها نه با استادان دانشگاه نه پژوهشگران نه هیچ کس دیگر......فقط با خودم.
آخرین باری که پریدم بالا و آویزان یکی از پارچه ها شدم، دیدم ماه آمد جلو، نزدیک نزدیک، شبیه هیچ کدام از عکس های بیلبرد ها نبود.
قابل توضیح نیست که چطور می شود یک جسم کرویِ سخت، چهره ی صبورِ باوقاری داشته باشد، اما ماهی که من دیدم صبور و باوقار بود. فوق العاده تر از چیزی بود که اجازه ی دست زدن به صورتش را به خودم بدم.
ایستادم روبروش و منتظر شدم ببینم ماه چرا آمده نزدیک زمین.
ماه آمده بود آیینه شود.
شروع کرد همه ی زمین را با کیفیت فوق العاده روی خودش نشان دادن. زمینی که تا به حال ندیده بودم،یک چیزی شبیه بهشت بود، بدون آدم، بدون خیابان ،بدون ماشین، بدون خانه.انقدر سرسبز بود که فکر کردم شاید دارد تصویر جنگل های آمازون را پخش می کند.اما با تمام سرسبزی های زمین فرق داشت.اصلا براق بود و خاص،پر از رنگ های مختلف،بی خودی اشک آدم را در می آورد.
اصلا نمی دانم چرا فکر می کردم تصویر زمین توی ماه افتاده.شاید هوای زمین خورده بود به کله ی گردِ تاسش که او هم هوس کرده بود سبز شود،آبشار راه بندازد وسط خودش،درخت در بیارد....
شاید هم ماه داشت تصویر روزهای خوشِ دور را نشانمان می داد.به جای اینکه مثل هر شب نور خورشید بخورد بهش و بازتاب کند سمتِ زمین، این دفعه تصویر بهشت به ماه می تابید و بازتابش می کرد سمت زمین.
ماه قشنگی شده بود، ماهی که آمده بود ملاقات زمین و تصویر بهشت را از آن دورها آورده بود نزدیک نزدیک.
قابل توضیح نیست که چطور می شود یک جسم کروی سخت،چهره ی صبورِ با وقاری داشته باشد،اما مطمئنم چهره ی زمین هم همان شکلی بود،
صبور و با وقار و محزون،
و الّا از دلتنگی برای تصویرِ روز های بهشتی بودنش، منفجر می شد.
پ.ن:برای ماه توی خواب می خواندم:
ای عجیبِ قشنگ!
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پراز لکنت سبز یک باغ ....